ضرب المثل گونه ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن ها نهفته است. بسیاری از این داستان ها از یاد رفته اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ با این حال، در سخن به کار می رود. شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی:داستان زدن) است. شما چه ضرب المثل های جالبی را میشناسید که از داستان پیشین ان هم باخبر باشید؟
در این مقاله با ما همراه باشید تا با ضرب المثل هایی کمتر شنیده شده آشنا شوید.
ادامه داستان ضرب المثل كاه بده، كالا بده، یك قاز و نیم بالا بده
مأمور گمرك گفت: تاجری؟ گفت: نه بابا مسافرم. میخواهم به دیدن اقوامم آن طرف مرز بروم این باری هم كه میبینی سوغات خریدم. كمی توتون و ادویه است، آن وقت به طرف بارش رفت مقداری توتون آورد و به طرف مأمور گرفت و گفت: میتوانید بپیچید و یك سیگار حسابی بكشید. مأمور گمرك توتون را نگرفت و گفت: معلوم است كه مرغوبترین توتون را با خود میبری. ممنون خودت سیگار بكش من اهل سیگار نیستم.
تاجر اصرار كرد كه قربان بردارید خودتان نمیكشید به دوستان و عزیزانتان تقدیم كنید. ولی باز مأمور گمرك قبول نكرد و به وارسی كالایی كه تاجر قصد عبور آنها را از مرز داشت مشغول شد. مأمور گمرك بعد از بررسی كامل كالا گفت: فكر كنم حدوداً چند خروار باشد. عوارض گمركی كالای شما بیست تومان میشود. یك قاز و نیم تا دو قاز هم باید جریمه پرداخت كنی.
تاجر گفت: جریمه! من كالای غیرقانونی حمل نمیكنم؟ مأمور گفت: بله توتون جزء كالاهای غیرقانونی محسوب نمیشود ولی شما به مأمور قانون پیشنهاد رشوه دادید.
ضرب المثل بیله دیگه ، بیله چغندر
روزی بود ، روزگاری بود. در یکی از روزها دو نفر که با هم هیچ دوستی و آشنایی نداشته با یکدیگر همسفر شدند. راه بسیار طولانی بود. اوّلی گفت : بگو ببینیم اهل کجایی؟ چرا به سفر می روی؟ دومی با خودش گفت: این بابا که مرا نمی شناسد بهتر است چیزهایی ببافم و برای او تعریف کنم تا مرا آدم مهمی به حساب آورد و احترام بیشتری بگذارد. به او گفت: من اهل شهری هستم که زمین های آبادی دارد. کار من کشاورزی است و چغندر می کارم .
در مزرعه من چغندر عجیب و غریبی بوجود آمده که کسی قدرت خرید آن را ندارد؟ دومی گفت : چرا کسی نمی تواند آن را بخرد اول گفت: چون آن قدر بزرگ است که بیست نفر کارگر به کمک هم توانستند آن را از خاک بیرون بیاورند چغندر من از گنبد یک مسجد هم بزرگتر است حالا به سفر می روم تا برای چغندرم در شهری دیگر مشتری پیدا کنم .
دومی می دانست چنین چغندری هرگز وجود ندارد اما دلش نمی خواست که به همسفرش بگوید تو دروغ می گویی . اما تصمیم گرفت چیزی بگوید که به همسفرش بفهماند دروغش را فهمیده تا او را خیلی نادان و ابله نداند . سپس اولی به دومی گفت : حالا تو بگو ببینیم چرا به سفر می روی و چکاره هستی؟ دوّمی گفت : من صنعتگرم . کارم درست کردن دیگ و سینی و ظرف های مسی است. اخیراً به کمک کارگران دیگ بسیار بزرگی ساخته ایم. من هم به سفر می روم که برای دیگ به آن بزرگی خریدار پیدا کنم . اولی فهمید که همسفرش دروغ چغندریش را فهمیده اما به روی او نیاورد و با اعتراض گفت: مرد حسابی! این چه حرفی است که می زنی؟ مرا نادان و ابله فرض کرده ای؟ چرا دروغ می گویی؟
دومی گفت : دروغم کجا بوده ؟ (بیله دیگ ، بیله چغندر) چنان چغندرهایی که در مزرعه ی تو روییده . به چنین دیگ هایی هم احتیاج دارد . اولی از خجالت لب فرو بست و دیگر چیزی نگفت.
از آن به بعد وقتی کسی حرف های نادرست بزند و به پاسخ نادرست دیگران اعتراضی کند می گویند (بیله دیگ ، بیله چغندر)
ضرب المثل تغاری بشکند ماستی بریزد
معنی:
هنگامی کاربرد دارد که اتفاقی غیرمنتظره پیش آمده. در پی آن سبب به وجود آمدن فرصت و موقعیت چیزی نصیب فرصت طلبان و مفت خوارگان شود.
داستان ضرب المثل:
دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می سوخت به این امید بود که شاید روزی به او برسد. دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکان های محله برای فروش ببرد. ناگاه آن جوان، مرد. وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود می پیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت. فردای روزی که خبر مرگ معشوق را شنیده بود، ظرف ماست را بر سر گذاشت و به طرف دکان روان شد.
چون قدری راه رفت عمدا پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست. در ظاهر به بهانه ی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع در غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود. در این گیر و دار چند فقیر و گرسنه سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست ها شدند. پیر مردی دانا که این جریان را دیده بود گفت:
تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان
خودم بجا، خرم بجا، ميخواي بزا، ميخواي نزا
يك نفر در فصل زمستان وارد دهي شد و توي برف و كولاك دنبال جا و منزلي ميگشت ولي غريب بود و كسي او را نميشناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غريبه را توي خانههاشان راه بدهند. اما او نااميد نميشد و همينجور كه توي كوچهها ميگشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد ميكنند از يكي پرسيد، «اينجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توي اين خونه يه زني درد زايمان داره و با اينكه سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه نميزاد. ما داريم دنبال يك نفر دعانويس ميگرديم از بخت بد اين زن دعانويس هم گير نمياريم» مرد تا اين حرف را شنيد فرصت را غنيمت شمرد و گفت: «بابا! كجا ميگردين؟ دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم!»
اهل خانه يارو را با عزت و حرمت فراوان وارد كردند و خرش را توي طويله انداختند و كاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زير كرسي گرم نرم جاش دادند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد غريب كاغذ و قلم را گرفت و روي كاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، ميخواي بزا، ميخواي نزا» بعد گفت: «اين كاغذ را توي آب بشوريد و بدهيد به زائو» اتفاق روزگار زد همين كه كاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند زائيد و بچه، صحيح و سالم به دنيا آمد.
به دعانويس ناشي عزت و حرمت زيادي گذاشتند و چند روز ميهمان آنها بود تا هوا آفتابي شد و رفت.
سخن پایانی
ضرب المثل ها دریایی از داستان ها و تجربه ها و افسانه ها هستند. گاه می توان با گفتن یک ضرب المثل تمام منظور خود را به کسی رساند. بسیاری از ما تنها با تعداد محدودی از ضرب المثل های گنجینه فارسی آشنا هستیم. چه خوب است که بیشتر با آن ها و حکایت عقبشان آشنا شویم. شما هم نظرات و تجربیات خود را در کامنت بنویسید.
دیگر ضرب المثل های شیرین فارسی را در ضرب المثل های ناآشنا (1) بخوانید.
اگر این مطلب برای شما مفید بود آن را با دوستان خود نیز به اشتراک بگذارید:
https://bit.ly/3FeGpV1 | https://b2n.ir/m25242 |
https://cutt.ly/fTyniaJ | http://iwo.ir/ktv2g |
https://1ea.ir/009K4VCr | https://rb.gy/k1s3fd |